ما دوتا را در موقعتی خطرناک قرار داده بودند ، هردو RPG زن بودی گاهی او میزد و من کمک میکردم و گاهی من میزدم و او کمک میکرد .
نوبت به من رسید ولی حال بلند شدن نداشتم ، او فهمید ، قبضه را آماده کرد ، بلند شد ، شلیک کرد و نشست با یک خال هندی در وسط پیشانیش